نمكو
يكي بود، يكي نبود. زير گنبد كبود، غير از خدا هيچ كس نبود. پيرزني بود كه هفت تا دختر داشت. دخترهاي اين پيرزن، يكي از يكي قشنگتر بودند. يكي از يكي زرنگتر بودند. صبح زود از خواب بيدار ميشدند، همه با
نويسنده: كتلين آرنوت
برگردان: محمدرضا شمس
برگردان: محمدرضا شمس
يكي بود، يكي نبود. زير گنبد كبود، غير از خدا هيچ كس نبود. پيرزني بود كه هفت تا دختر داشت. (1) دخترهاي اين پيرزن، يكي از يكي قشنگتر بودند. يكي از يكي زرنگتر بودند. صبح زود از خواب بيدار ميشدند، همه با هم دست به كار ميشدند. خانه را آب و جارو ميكردند. وقتي برف ميباريد، برفها را پارو ميكردند. ظرف ميشستند. غذا ميپختند.
دختر هفتم پيرزن كه اسمش "نمكو" بود، از بقيه زرنگتر بود. از همه قشنگتر بود. خيلي هم باهوش بود. فقط كمي سر به هوا و بازيگوش بود.
خانه پيرزن هفت تا در داشت. هر شب موقع خواب كه ميشد، يكي از دخترها درها را ميبست تا ديوي، دزدي، جانور درندهاي يا غريبهاي توي خانه نيايد. يك شب كه نوبت نمكو بود، يادش رفت تمام درها را ببندد؛ از بس كه سر به هوا بود. اوّلي را بست. دومي را بست. سومي و چهارمي را بست. همه را تا ششمي بست، اما يادش رفت در هفتمي را ببندد. بعد هم گرفت خوابيد. خواب هفت تا پادشاه را ديد.
نيمه هاي شب، پيرزن صدايي شنيد. از خواب پريد. صداي فِرفِر و صداي خِرخِر ميآمد. پيرزن با خودش گفت:« اين صداي چيه؟ اين صداي كيه؟ نكند خداي نكرده، ديوي، دزدي، غريبهاي يا جانور درندهاي آمده باشد خانهي ما؟!»
بعد از جايش بلند شد. درها را يكي يكي نگاه كرد. به در آخري كه رسيد، رنگ از رويش پريد. ترسيد و مثل برگ بيد، لرزيد. يك ديو پشت در بود. ديو خيلي سياهي بود. خيلي خيلي هم بزرگ بود. دست و پاهاش بلند بود. گردنش هم كوتاه بود.
تا پيرزن خواست در را ببندد، ديو آمد توي خانه. بند دل پيرزن از ترس پاره شد. با خودش گفت:« آخر اين نمكوي سر به هوا، در را نبست. ديو آمد خانهي ما... حالا چه كار كنيم؟ چه خاكي به سرم بريزم؟ بهتر است بخوابم و ناله كنم تا فكر كند مريضم!» بعد با عجله توي رختخوابش دراز كشيد و آه و ناله سر داد. ديو سياه، ديو بلاي ناقلا، نعرهي وحشتناكي كشيد و گفت:« پيرزنك، دختركها، ناز گُلكها، سُنبلكها! مهمان آمده خانه شما. مهمان حبيب خداست؛ امشب نصيب شماست. از خواب ناز بيدار شويد. فوري دست به كار شويد. نان و كبابش بدهيد. يك جاي خوابش بدهيد!»
پيرزن و دخترها، از ترس خودشان را به خواب زدند. ديو سياه دوباره فرياد كشيد:« هي بر شما، هو بر شما، مهمان رسيده بر شما... زودتر جوابش بدهيد. نان و كبابش بدهيد، يك جاي خوابش بدهيد!»
پيرزن كه ديد چارهاي ندارد، به نمكو گفت:« الهي بميري نمكو! مرض بگيري نمكو! شش در را بستي نمكو. يكي را نبستي نمكو. آمدي خوابيدي نمكو. چه خوابي ديدي نمكو؟ ... بلند شو جوابش را بده. نان و كبابش بده. يك جاي خوابش بده!»
نمكوي بيچاره با ترس و لرز از جايش بلند شد. غذاي ديو را داد و جاي خوابش را آماده كرد. ديو سياه سر جايش دراز كشيد. چشمهايش را بست و خوابيد. نمكو كه ميدانست ديو سياه به اين زوديها دست بردار نيست، نقشهاي كشيد. يك « سوزن جوالدوز» برداشت و توي پيراهنش پنهان كرد.
يك ساعت گذشت. دو ساعت گذشت. ديو سياه از خواب بيدار شد. بعد نمكو را توي كيسهاش انداخت و راه افتاد. دل نمكو از ترس به تاپ تاپ افتاد. كمي كه رفتند، نمكو سوزن جوالدوز را درآورد و چندبار محكم فرو كرد توي كمر ديو. ديو سياه كه بدجوري دردش گرفته بود، فرياد زد:« اين قدر سوزن سوزن نكن و گرنه بر زمينت ميزنم، سرت را ميشكنم.»
نمكو گفت:« اگر ميخواهي سوزن سوزن نكنم. روي زمين بگذارم تا كمي خستگي در كنم.»
ديو سياه گفت:« باشد... خودم هم خستهام. از خواب سير نشدهام. خوابم ميآيد. تا تو خستگي در كني، من هم چُرتكي ميزنم.»
آن وقت روي تخته سنگي نشست. كيسهاش را زمين گذاشت. چشمهايش را بست. نمكو هم از فرصت استفاده كرد؛ آهسته از كيسه بيرون آمد و پاورچين پاورچين از آنجا دور شد. بعد از مدتي ديو سياه از خواب بيدار شد. چشمهايش را باز كرد. كيسهاش را به دوش گرفت و راه افتاد؛ اما كيسه سبك شده بود. انگار خالي بود. ديو سياه با خودش گفت:« حتماً كاسهاي زير نيم كاسه هست.»
بعد توي كيسه نگاه كرد. نمكو توي كيسه نبود. فرار كرده بود. ديو سياه، تند به طرف خانهي پيرزن دويد. نمكو كه تازه به خانه رسيده بود، صداي گروپ گروپ پاي ديو را شنيد. با عجله از درِ هفتم كه هنوز باز بود توي خانه رفت، اما تا خواست در را ببندد و از ته دل به ديو سياه بخندد، ديو از راه رسيد. آمد توي خانه و فرياد كشيد:« ميخواستي چه كار كني؟ از دست من فرار كني؟»
نمكو كه خيلي با هوش بود فوري جواب داد:« نه... من تشنهام بود. آمدم كمي آب بخورم.» بعد به طرف كوزهي آب رفت و كمي آب خورد. ناگهان فكري به خاطرش رسيد. كوزه آب را بي آنكه ديو سياه بو ببرد، با خودش توي كيسه برد.
ديو سياه دوباره راه افتاد. دل نمكو هم باز به تاپ تاپ افتاد. كمي كه رفتند، نمكو آب كوزه را روي كمر ديو پاشيد و خيسش كرد. ديو به صدا درآمد و گفت:« اين قدر شُر شُر نكن و گر نه بر زمينت ميزنم، سرت را ميشكنم.»
نمكو گفت:« اگر ميخواهي شُر شُر نكنم، بگذار كمي خستگي در كنم.»
ديو گفت:« باشد اما اگر بخواهي باز هم فرار كني، يك لقمه خامت ميكنم. خورشت شامت ميكنم.»
بعد گوشهاي نشست و كيسه ر زمين گذاشت. نمكو صبر كرد تا ديو سياه خوابش برد و خر و پفش به آسمان بلند شد. آن وقت از توي كيسه بيرون آمد. چند تا سنگ پيدا كرد و به جاي خودش توي كيسه انداخت و پاگذاشت به فرار.
يك خرده كه گذشت، ديو سياه از خواب بيدار شد. كيسهاش را برداشت و راه افتاد. كيسه خيلي سنگين شده بود. ديو فرياد زد:« اين قدر سنگيني نكن و گرنه ميزنمت زمين، سرت را ميشكنم.»
اما صدايي از توي كيسه نيامد. ديو عصباني شد. دوباره فرياد زد:« گفتم اين قدر سنگيني نكن!»
باز هم صدايي در نيامد. ديو سياه خيلي عصباني شد. نعرهاي كشيد و كيسه را محكم زد بر زمين. تمام سنگها خُرد شد.
ديو سياه تا چشمش به سنگها افتاد، فريادش به آسمان رفت. نمكو باز هم فرار كرده بود. ديو سياه تندتند به طرف خانه پيرزن دويد، اما وقتي به آنجا رسيد، تمام درها بسته بود. نمكو به خانه آمده بود و تمام درها را بسته بود. بعد هم سرجايش خوابيده بود. حالا هم داشت خواب ميديد. خواب هفت تا پادشاه را ميديد.
ديو سياه كه ديد تمام درها بسته است و خودش هم خيلي خسته است، دست از پا درازتر، راه افتاد و از آنجا رفت.
از آن روز به بعد، نمكو دست از بازيگوشي برداشت. هفت تا درِ خانه پيرزن هم هيچ شبي، باز نماند.
پينوشت:
1. افسانهاي از کرمان
منبع مقاله :آرنوت، کتلين و جمعي از نويسندگان؛ (1392)، افسانههاي مردم دنيا، محمدرضا شمس، رضوان دزفولي، تهران: افق، چاپ هشتم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}